ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
هرچه بالاتر زندگى مىكنيم، هوا سالمتر است، اما سقوط شديدتر...
من آدم ِ خستهکنندهایام | یه شاعر | با چراغایِ روی سَرِش | که حتی نمیتونه روشنشون کُنه.
از حقوق آسمانیام چیزی نمیدانم | از حقوق بشر، شاید | اما | دنیا | روی من است.
تمامِ وجودم روز است | شب تکّههایم را جمع میکُنم | و در آب میشکنم
باران به تکرار عادت دارد | من به تو.
تمامِ قندهای توی دلم را | آب کردم | برای تو | برای تو که چایت را | همیشه تلخ میخوری! خاک بر سرت!
خاطرهها | دستهای مصنوعیاند | دراز میشوند | میفشاریشان | حس نمیکنند.
اینجا | تنها صدایی که میآید | نوازش است
هيچوقت خلاف مسير باد حرف نزن...
اگه کسى توى خیابون صدات زد سرت رو برنگردون... ممکنه هزار نفر دیگه هم اسمشون شبیه اسم تو باشه.
(اسم، خیابان، خیابون، دیگر، دیگه، سر، شبیه، صدا، ممکن، نفر، هزار، کسی)