ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
من فکر میکردم فقط قهرمانا احمقن، اما حالا میبینم انگار خیانتکارام از حماقت چیزی از قهرمانا کم ندارن.
(احمق، انگار، حالا، حماقت، خیانت، خیانتکار، دیدن، فقط، فکر، قهرمان، چیزی، کم)
یاد جوانیم افتادم و روی شیشه "ها" کردم و روی جرم بخار قلب بزرگی کشیدم که از آن خون میچکید.
(بخار، بزرگ، جرم، جوانی، خون، شیشه، قلب، چکیدن، کشیدن، یاد)
آقای مصدق اینجا تشریف دارن. ایناها، دارن آفتابه رو با آب حوض پر میکنن.
افسوس، زندگی مثل ساعت نیست که بشه عقربههاشو راحت کشید عقب و گفت از این ساعت به بعد، میخوام خوشبخت یا بدبخت باشم.
(افسوس، بدبخت، بعد، خواستن، خوشبخت، راحت، زندگی، ساعت، عقب، عقربه، مثل، گفتن)
از آن روزهای دلپذیری بود که باید خیلی مشروب میخوردم تا دیگر برایم دلپذیر نباشد.
(باید، خوردن، خیلی، دلپذیر، دیگر، روز، مشروب)
زنتون تا وقتی نمرده بود زنتون بود، وقتی مُرد كه دیگه زنتون نیست.
من | راه جنوب را | میانِ دود و اسفند | گم کردهام.
بگذار گریه کنم | سکوتم را | گریه کنم.
وقتی که دستهایت نمیرسند | با نگاه میرسی
حالا | بیست سال دیگر هم که بگذرد | چشمانِ تو | در چای هر شَبَم جا مانده.