ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
گمون مىكنى وقتی يكى نگاهم مىكنه من رو مىبينه؟
وقتی کسی نیس که تو رو به یاد بیاره، تو دیگه اون کسی نیستی که بودی.
دلم میخواد یه مدتی همینجور بیخیال، برای خودم زندگی کنم. فقط برای خودم - حتی به خودم هم فکر نکنم - همین جور بیفکر. بدون اینکه منتظر چیزی باشم - یا منتظر کسی…
مثل بچهها. روز اولی که میخوان بفرستنشون مدرسه. با اینکه سالها دلشون میخواسته بزرگ بشن و مثل بقیه کفش و کلاه کنن و قاطی بقیه بشن، ولی روز اول، یه دفه وحشتشون میگیره و میچسبن به دامن مادرشون…
(اول، بزرگ، بقیه، بچه، خواستن، دامن، دل، روز، سال، مادر، مثل، مدرسه، وحشت، کفش، کلاه)
میدونی؟ اگه تو بعد از یه سال، دو سال، یا حتی بعد از سه سال میاومدی، یه چیزی. آدم میتونس قبول کنه. تا دو سه سالشو آدم میتونه بفهمه و یه جوری سر و ته قضیه رو هم بیاره. ولی وقتی اینهمه سال اومده و گذشته و رفته، وقتی اینهمه سال فاصله افتاده، دیگه چه دلیلی داره که یه روز چشم باز کنم و ببینم تو جلوم نشستهی؟
(آدم، بعد، جلو، دلیل، رفتن، سال، فاصله، فهمیدن، قبول، قضیه، همه، وقتى، چشم، چیزی، گذشته)
پسر خوبییه... تنها مشکلش اینه که همزمان چند جا پیداش میشه.
این راه و روش اونه... تظاهر میکنه باهات حرف میزنه ولی در واقع داره گوش میده...
دورتر از اینجا دریاست، میفهمی؟ نمیشه دورتر از دریا رفت...
وقتی آدم دنبالت میگرده هیچوقت پیدات نمیکنه... هیچوقت!... البته میشه گفت آدم هیچوقت هیچکسی رو که دنبالش میگرده پیدا نمیکنه...
برو واسهی عمهات متأسف باش! ولی یه بوس که میتونی بهم بدی...