ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
هر زن یک پروژهی تحقیقاتی پیچیدهست... فقط کافیه یک قدم اشتباه برداری تا برای همیشه مسیرت رو گم کنی.
میخواهد به فارسی دردِ دل کند؛ حرفهایی هست که گفتنش به فرانسه ریشههای دردناک روحش را تسکین نمیدهد.
میبینم غمی را كه ناگاه در چشمان ژولیت مینشیند و گِل قلبش را چنان ورز میدهد كه از خود میپرسم میخواهد از آن چه بسازد فشردهتر از این.
خیلی بده که فقط تو غربت همو دوست داریم ولی اشکال نداره همینم خوبه.
تو عادت داری در انتظار دلپذیر و دائمی هرگونه آیندهای باشی؛ اما من فکر میکنم ما داریم یک حرکت سریع، به یک معلوم نامعلوم رو تجربه میکنیم و همهی سرخوشی و شادی فعلیمون هم تو همینه...
پیشنهاد من برای پرسه زدن در خیابانها و پیدا کردن راه حل خوبی برای زندگی، تبدیل به راه حلی خوبی برای فراموشی آن شد.
به هر ترتیب من به اندازهی خوردن یک چای در سکوت محض به آخر جاده نگاه کردم و از آن به بعد همیشه اینطور فکر کردم که به اندازهی خوردن یک چای تلخ و تهمزهی شیرین دو حبه قند وقت هست که به آخر زندگی نگاه کنم.
(آخر، اندازه، بعد، تلخ، جاده، خوردن، زندگی، سکوت، شیرین، فکر کردن، نگاه، همیشه، چای)
دود سیگار را با بازدمی از بینی بیرون دادم و او را از پشت لفاف این مه نگاه کردم. بیحالت و مصمم نشسته بود، نمای تمام عیار درخت خشکی که نوازش هیچ بادی را حس نمیکند.
(بادی، بیحالت، تمام، حس، خشک، درخت، دود، سیگار، لفاف، مه، نوازش، نگاه، هیچ، پشت)
چه کسی میداند هر یک از ما مجذوب کدام ردپاییم و رهسپار کجا؟
او نیست که به من تکیه زده بلکه این من هستم که پشت او پنهان شدهام.