ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
زن مثه اسبه. وقت سوار شدن، اسبت رو نوازش کن، اما وقت تاخت، شلاقش بزن...
زن مثه اسبه. با یال اسبت بازی کن، اما گاهی یه ضربه بزن میون چشمهاش تا بفهمه سوارش فقط تویی...
زن مثه اسبه. اسبت رو دوست داشته باش، اما نه اونقدر که خیال کنه هرجا دلش خواست، میتونه تو رو ببره...
اینجا حرفها همه روی زمین میمونن. توی ظرفهای دربستهای که هیچکس رغبت بازکردنشون رو نداره. برای همین نمیشه به آسمون نگاه کرد و گفت: چه آسمون قشنگی. چون وقتی که این رو بگی، دیگه هیچکس به آسمون نگاه نمیکنه...
بذارین بچههاتون، مثه یه اسب، خوب از پستون مادرهاشون شیر بخورن، اما نذارین بوی مادرهاشون رو بگیرن.
من ناتوان میشوم، بازنده و بی هیچ میلی، هیچ آرزویی، تنها تصور رفتن به جادهی بزرگ، به شهر به جستجوی مردی رفتن و فردا بازگشتن.
(آرزو، شهر، فردا، مرد، میل، ناتوان، هیچ)
من تمام مِـیلم را از دست میدهم ــ این است آنچه به تو میگویم ــ من تمام مـیلم را از دست میدهم و حتی میل به داشتن آغاز یک میل.
آن که کشورش را پیش از سی سالگی ترک نکرده آن را دیگر هرگز ترک نخواهد کرد...
آنهایی را که از غصه نمیمیرند، یا سرشان را هنوز با خاکستر نمیپوشانند، یا در کوهستان میروند و خود را زیر شاخهها پنهان میکنند، آنها را، بیدرنگ، داوری میکنند، و آخر چرا آنها را داوری میکنند اگر نمیخواهند محکومشان کنند ؟
بدنم مرا رها نخواهد کرد، و من از آن شرمسار نمیشوم. من به راه رفتن ادامه خواهم داد و میخواهم ادامه بدهم، من به غذا خوردن ادامه خواهم داد و میخواهم ادامه بدهم و فردا به سوی جاده میروم، نگران هوا خواهم بود و بر اساس آن لباس میپوشم.
(بدن، جاده، راه، رفتن، رها، شرمسار، غذا، فردا، لباس)