بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
تن
ای دوست، به شرفم سوگند نه شیطانی است و نه دوزخی... روانت از تنات نیز زودتر خواهد مرد، پس دیگر از هیچچیز نترس!
باید یکبار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشکها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد!
(اشک، اندوه، باید، تن، حرکت، خشک، دفتر، دیگر، زندگی، شروع، فکر، ورق، گریه)
گم | در اندازه میروم در اندازهات | گم که میروم | دری را که تو در تنم باز کرده باشی
پیش از دیدنش گمان نمیکردم از آن تاریکی، از آن همه ابهام و ندانستن من؛ از او و از تنش عطر اقاقیا بیاید. بو کردم تا در خاطرم خوب بماند و خوب به حافظهام بسپارمش. نفس کشیدمش از ابتدای تنش، از انگشتهای پاهایش تا پیشانیاَش و دوباره و چندباره، تا آنجا که به درونش میرسید.
(ابهام، اقاقیا، انگشت، بو، تاریکی، تن، حافظه، خاطر، درون، دیدن، عطر، نفس، پیشانی، گمان)
دستهای زن در موهایم فرو رفت و بعد آرام زمزمه کرد در گوشم که نترس باز کن و رها کن مرا و زمزمهاش توان داد به دستهایم و رها شدند پرندههای خاموش تنش.
آن روز اولین بار بود که دانستم میان دو تن باید مکالمه باشد، یک جور شاعرانگی اندامهاست و قرار نیست کلمه خطابهوار بریزد بر اندام دیگری. میخواستم بدانم تن تو چه کلماتی به من میبخشد. دیگر دانسته بودم چطور باید جز به جز کشفت کنم و بفرستمت به حافظهی اندامهایم، تا انگشت کوچک دستم و حتا تاری از موهایم هم تو را در خودشان ثبت کرده باشند.
(اندام، انگشت، اولین، بخشیدن، تن، حافظه، دانستن، شاعرانگی، فرستادن، مو، مکالمه، کشف، کلمه، کوچک)
تن زنها حتا در تابستان سرد است و تن مردها حتا در زمستان گرم. مرا گرم نگهدار افشین عزیزم!
برای زيست بی کالبدم، حجم يک تن، چيزی شبيه به نياز بود. همزيستی هيچ و تن.
دور کمرم پنجاه و هفت، بینیام باریک و سربالا | موهایم طلائی است | میروم شکار مرد | پول و قدرت | میفروشم تن؛ زیر حجابم من
پیراهنم امروز میرود جایی | بدونِ تنِ خسته و سنگینِ من، | رها و آوازخوان...
- 1
- 2