بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
مادر
بچه که بودم، فقط یک داستان بود که هر شب برایم تعریف میکرد؛ داستان بچهای که حرف مادرش را گوش نمیکرد و خدا مادرش را با خودش میبرد.
از وقتی که یادش میآید عاشق بوده، عشقبازی میکرده اما هیچ رحِمی مثل بهشتِ مادر امن نبوده راحت نبوده!
بار اولی که گریه کردم مادرم گفت قوی باش! مرد که گریه نمیکند، و من رفتهرفته ضعیفتر شدم چون دیگر نمیتوانستم گریه کنم.
نه مادر، گلها نمیمیرن، خاک میشن.
مادر با کفشهای ملّی | پاشنهی آشیل ندارد!
هنوزاهنوز تا امروز | عصرِ پنجشنبه | مادرم شکلِ شکیلِ یک انقلابِ مشروطه است!
مادرم گفت: «بعداً دوستش خواهی داشت. دوستی قبل از ازدواج سم است و عشق و عاشقی همهاش حرف.» پدرم گفت: «مرد زندگی است. قدر زن و بچه را میداند.»
مادر خدا را صدا میزند. پدر خدا را صدا میزند. خدا گيج میشود. صداها با هم قاطی میشوند. من گريه میکنم. خدا گيجتر میشود. پدر و خدا، گريههای من و مادر را تنها میگذارند.
خودم را گذاشتم جای مادرتان که خیلی سال پیشها روی این صندلی مینشسته و به پدرم فکر میکرده. به صدایش، به طرز راه رفتنش. به این که عاشق شده و نمیداند با خانه زندگیش چه کند. من هم جای مادرتان بودم برمیگشتم تهران تا دیگر نبینمش.
(تهران، خانه، راه، زندگی، سال، صدا، صندلی، عاشق، مادر، پدر، پیش)
- 1
- 2