بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
حالا
حالا | بیست سال دیگر هم که بگذرد | چشمانِ تو | در چای هر شَبَم جا مانده.
من فکر میکردم فقط قهرمانا احمقن، اما حالا میبینم انگار خیانتکارام از حماقت چیزی از قهرمانا کم ندارن.
(احمق، انگار، حالا، حماقت، خیانت، خیانتکار، دیدن، فقط، فکر، قهرمان، چیزی، کم)
گفتند حالا میروی به بهشت، و من هنوز که هنوز است نفهميدهام بهشت کجاست؛ در آسمان، زير پای مادران، يا لا...
ولی گایتری تو در هنگامهی تسعیر و حتی تا همین حالا هم یک کلمهی مجردی که از ساحل رود راوی لاهور آوردهام. حتی اگر مکتوب هم نبودی که زهدانی مکتوب داشته باشی، زنانگی تو شکل ملفوظ اسم توست که با خود از ساحل رود راوی برداشته و به رونیز دارالمفتاح آوردهام. مگر میشود، کلمهای مثل اسم تو که حتی مکتوب هم نبود، از من بار بگیرد.
فنچ بودیم و منچ میزدیم و او که همیشه سبز بود از من که همیشه زرد بودم میبرد تا حالا که کمکم کچل میشوم، روزی چهار بار به یادش بیفتم.
حالا فکر میکنم که هر چیزی میتواند عادت شود. حتا کتک خوردن. حتا رانده شدن از خانهی خود. حتا برخلاف فکرهای سرسختانهی گذشتهی خود عمل کردن
وقتی آن سوال عبث را از او می پرسیدند که اگر شرایطی پیش بیاید که او یا باید جان یک انسان را نجات دهد یا مجموعه آثار شکسپیر، بدون معطلی جواب میداد:"مجموعه آثار شکسپیر!"فکر میکرد انسانهای زیادی زندگی میکنند و میمیرند اما مجموعه آثار شکسپیر فقط یک بار به وجود میآید. اما حالا شاید اولین لحظهای بود که فکر میکرد به جای آثار شکسپیر، جان یک انسان را نجات دهد، خیلی بهتر است.
(آثار، انسان، اولین، بهتر، جان، جواب، حالا، سوال، شاید، شرایط، شکسپیر، عبث، فقط، فکر، مجموعه، معطلی، نجات، وجود، وقتی)