بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
لحظه
من سوگند مىخورم! سوگند مىخورم كه لحظهيى آرامش نخواهم داشت تا سلول به سلول مغز اين مرد را نابود نكنم... مغز اين مردى كه ساکت مىماند...
من لحظههای ناتمام این بیانجامی را دوست دارم
ج میداند که جلق خیانت است در حق تک تک دخترهایی که ممکن بود از آنها خوشش بیاید. که بخواهد بگایدشان. که عاشقشان شود حتی. اما چه چیز مهمتر از لحظهایست که همالان میگذرد؟ هیچ.
د آدم خوبیست. چون حتی در خیالش هم دروغ نمیگوید، حتی به خودش. وقتی در تاکسی نشسته و به سمت آ میرود، روندِ سکس را مرور میکند. هیچ لحظه آلتش را از چیزی که هست بزرگتر در نظر نگرفته. و وقتی آ در خیالش به او میگوید «کیر گندهتُ بکن تو کس کوچولوم»، کیرش میخوابد از دروغی که در خاطرش است.
(آدم، آلت، بزرگ، تاکسی، حتی، خوب، خود، خیال، دروغ، سکس، شب مورد نظر، لحظه، مرور، نظر)
گریه کرده ام، می دانی، می دانم | برای لحظه هایی که کُشتم، ولی دفن نکردم
درست در این لحظه، با دیدن خطوط افقی چروکهای پیرمرد قرقیز، عمیقاً فهمیدم که شمردن، بیاعتبارترین کار ممکن در زندگی است. احساس میکنم تنها چیز معتبر راه رفتن است؛ راه رفتن با گامهایی که هر کدامش بیش از نیم متر نیست.
(احساس، افقی، تنها، خطوط، درست، زندگی، شمردن، لحظه، معتبر، ممکن، پیرمرد، چروک، چیز، کار، گام)
وقتی به مادرت خیانت میکردم، میدونستم که این اشتباهترین کار زندگیمه اما درست در همون لحظه وقتی به لیلا فکر میکردم و حرفهایی که بینمون رد و بدل میشد، از ادبیات تا نقاشی، از مصدق تا خمینی، فکر میکردم که این درستترین تصمیم زندگی منه.
(ادبیات، اشتباه، تصمیم، حرف، خمینی، خیانت، درست، زندگی، فکر، لحظه، مادر، مصدق، نقاشی، کار)
به بدبختی عادت کردن بزرگترین مانع برای درک لحظات خوب دیگری است.
ما خیلی کم مهمانی میرفتیم. خیلی کم شاد بودیم. به ندرت در کنار هم میایستادیم و عکس میگرفتیم. بعدها فهمیدم انگار این خانوادهی چهار نفرهی من گریزانند از قرار گرفتن در لحظهای که فشار دادن یک شاتر میخواهد اندوه سالیانشان را ثبت کند.