بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
عشق
دير آمده بودم و محبت ديرگاه مثل پشيمانى است نه عشق.
بیا وداع کنیم. اگر قرار باشد کسی از ما بماند، همان به که تو باشی. کینهی تو بیشتر به کار دنیا میآید تا عشق من.
خوار نیست سر فرو فکندن در بر تافتن نگاهی که راه به تمام آفتاب عشق دارد.
ما برای زندگی و به عشق زندگی کشته میشویم، نه اینکه به عشق کشته شدن زنده باشیم.
هرکی دنبال عشق بره، با سر میخوره زمین. نمیبینی پدرت به چه روزی افتاده؟ پدرعشق بسوزه که پدر همه رو سوزوند.
جوندردِ آدم مدام و همیشگی میشه وقتی مردی از سر عشق بغلت نكرده باشه، عشقم هیچی، وقتی خواستی و نیاز داشتی بغلت نكرده باشه!
بگذار | عشقها نشمه شوند | تا در میانِ نشمهگان | لبانِ عشق بوسیم
به هر صندلیِ کافهی بیمشتری | نشستهاند کسانی | که به سیگارهای روشن فیلسوف میشوند: عشق تراوشِ یک استمناءِ فکری است.
(تراوش، روشن، سیگار، صندلی، عشق، فکر، فیلسوف، مشتری، نشستن، کافه)
مادرم گفت: «بعداً دوستش خواهی داشت. دوستی قبل از ازدواج سم است و عشق و عاشقی همهاش حرف.» پدرم گفت: «مرد زندگی است. قدر زن و بچه را میداند.»
آغاز عاشق شدن همیشه به همین صورت است، حتا با همین نشانههاست که میتوان به وجود عشق تازهپاگرفته پی برد: از بیانصافییی که با خود میآورد، یا از یاد بردن ناگهانی همهچیز و همهکس.
سيليِ زنانه به هر جا كه بخوره جانانه است. چيزی كم نميآره. به خصوص تو صورت يك مرد كه با عشقش نميدونی سر به كدوم جهنم درهای بذاری.
خواب پروانهای بر لبهای تفنگ، روایت مبارزه زنانگی و زیباییست با زمختی جنگ. روایت زندگی زن پرستاریست که در نقش یک زن فعال سیاسی و اجتماعی میکوشد با تلخی و صعوبت جنگ و خاطره جنگ مبارزه کند و از خاکستر آتش خمپارهها، عشق، زیبایی و زندگی را از نو ببیند و برویاند. این داستان روایتی از زندگی آدمهای سرگردان و نومید و مستاصلیست که در دهه شصت میزیستهاند. در میانه جنگ پیر شدهاند و با پایان جنگ در جستجوی هویت خویش سرگشتهاند...
(اجتماعی، تفنگ، جنگ، خاطره، خاکستر، خمپاره، خواب، روایت، زمختی، زنانگی، زندگی، زیبا، سیاسی، عشق، مبارزه، هویت، پایان، پرستار، پروانه، پیر)
- 1
- 2