ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

درد

  خودشو از یه ساختمون بلند پرت کرد. از یه برج که داشتن می‌ساختنش. هنوز نیمه تموم بود. عین خودش، به قول خودش یه دختری بود که خودشو پرت کرد پائین. من همه‌شو دیدم. ولی دردشو من کشیدم. انگار خودم بودم.


مادر به زن‌های عمارت می‌گفت وقتی باد کلاف توی دل و کمرم می‌پیچد، فکر می‌کنم حتماً خواهم مرد، همین که دست خاله را می‌گیرم، درد آرام می‌گیرد. دست خاله‌ام شفاست. بوی مادرم را می‌دهد. 


شدت سوزش یک چشم برابری می‌کرد با سوزش هر دو چشم. درد اتفاقی ا‌ست کیفی که هر قدر کیفیت بالایی داشته باشد کمیت در آن کم‌رنگ‌تر می‌شود. تحمل درد یک چشم یا تحمل درد هر دو چشم. درد تابع عدد نمی‌شود.


نمی‌دانم خدا وقتی قصد کرد بنده‌هایش را برای حمالی خلق کند، به این فکر کرد که هر کدام به چه دردی می‌خورند، یا نه او هم مثل من غروب جمعه‌ای دلش گرفت و حوصله‌اش از خودش سر رفت و گفت: «حالا خلق می‌کنم، بعد خودش یه پخی می‌شه!»


با چشم‌هایت می‌خندیدی که تا امروز هیچ وقت فرو نریخته‌اند. هیچ‌ کدام از دردهایت را نگفتی. سفر نرفتی و هیچ وقت پدر برای تو نبود. تو اما همیشه بودی و خانه‌مان را که داشت فرو می‌ریخت، با وام و قرض ساختی.