بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
آدم
آدم بیشتر از یکبار نمیتواند فاجعه را تحمل کند، و من یکبار تحمل کردهام.
آدم گاهی اوقات دیر میفهمد که باید برود | از دستی گاهی اوقات زمانی که میرود میفهمد که بودن گزینهی بهتری بود.
همیشه بخشی از وجود آدم رشد می کند به قیمت عقب ماندن بخش دیگر آن.
آدميزاد فقط يه بار شانس زندگى داره. اگه همان يه بارم ببازه، نمیتونه جبران کنه.
صدايم را بلند كردم. نمىخواستم صدايم را بلند كنم. دلم برايش مىسوخت. بدجورى فلكزده شده بود. نمىدانم چرا آدم در مقابل فلكزدهها صدايش را بلند مىكند. دست خود آدم نيست.
بگو ببینم رستم تو چطور آدمی بود؟ مثه رستم شاهنامه یال و کوپال داشت یا نه؟ رخش سوار میشد یا تویوتای ژاپنی؟
بعدها فهمیدم وقتی مرگ در دو قدمی است آدم درستتر لبخند میزند. انگار میفهمد باید لبخند بزند این روزهای معدود باقیمانده را.
شکوهای ندارد. همین که همین قطار سنگینِ خالی از آدم هم هست که بیاید و بگذرد و با رفت و آمدش و با سر و صدایش سرِ او را گرم کند، جای شکر دارد. شب یا روز میشود که یکباره به خودش بیاید و خیال کند چیزی یا گم است یا کم است. بعد هم زود به خودش بگوید که آن چیز گم یا کم لابد همین قطار و صدای قطار است که دیر آمد اگر دارد، نیامد ندارد.
پيشتر هيچ بودم؛ اما حضورم را چيزی شبيه به درک میکردم. حواس را میفهميدم؛ حواس پنجگانه، ششگانه، هفتگانه و هشتگانه. از هيچ، چيزی شبيه به رنج میبردم. اگر آدم بودم، به اوج «بودن» میرسیدم.
بهش اعتنا نکرده بودم، انگار به خودم گفته باشم "باید همهچیز را از دست داد." بالاخره که آدم از دست میده. هرچه زودتر بده و کمتر عادت کنه، براش راحتتره. من از اولش هم میدونستم از دستش میدم.
آدم دلش میخواد آماسِ دستهاشو بترکونه تا صدا بده، اما صدا نمیده. دستهاش رو همیشه مخفی میکنه و به هیچکس نشون نمیده، مثل لبخندهاش، دندونهایش، مثل دلش، مثل خیلی جاهای دیگهاش.
(آدم، آماس، ترکیدن، جا، خیلی، دست، دل، دندان، دیگه، صدا، لبخند، مثل، مخفی، همیشه، هیچکس)
ارُهان ولی: ديوونه میكنه آدم رو اين دنيا؛ | اين شب | اين ستارهها | اين بو | اين درخت سراپا شكوفه...
هرکدام از آدمهای همسن من کارهای شدهاند، من هم اول میخواستم ورزشکار بشوم، بعد به خاطر جثهی ضعیف و خیلی چیزهای دیگر نظرم عوض شد و خواستم بروم خارج. نشد.
(آدم، اول، جثه، خارج، خاطر، ضعیف، عوض، نظر، همسن، ورزشکار)
لازم نیست اتفاق عجیبی بیافتد که بفهمی روی سکهی شانس نیستی. کافیست حس بدبیاری را درونی کنی، بعد خودش میآید، حتا از لابهلای مکالمهی دو آدم ناشناس. بیشتر آدمها از این میترسند به جایی برسند که بعداً از خودشان بدشان بیاید. آقای حسینی بیشتر از این میترسد که هرگز نتواند به خودش تبریک بگوید.
(آدم، اتفاق، بد، بدبیاری، تبریک، ترسیدن، خود، درونی، سکه، شانس، عجیب، لازم، مکالمه، ناشناس، هرگز، کافی)