ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

آدم

شکوه‌ای ندارد. همین که همین قطار سنگینِ خالی از آدم هم هست که بیاید و بگذرد و با رفت و آمدش و با سر و صدایش سرِ او را گرم کند، جای شکر دارد. شب یا روز می‌شود که یک‌باره به خودش بیاید و خیال کند چیزی یا گم است یا کم است. بعد هم زود به خودش بگوید که آن چیز گم یا کم لابد همین قطار و صدای قطار است که دیر آمد اگر دارد، نیامد ندارد.


پيش‌تر هيچ بودم؛ اما حضورم را چيزی شبيه به درک می‌کردم. حواس را می‌فهميدم؛ حواس پنج‌گانه، شش‌گانه، هفت‌گانه و هشت‌گانه. از هيچ، چيزی شبيه به رنج می‌بردم. اگر آدم بودم، به اوج «بودن» می‌رسیدم.


آدم دلش می‌خواد آماسِ دست‌هاشو بترکونه تا صدا بده، اما صدا نمی‌ده. دست‌هاش رو همیشه مخفی می‌کنه و به هیچ‌کس نشون نمی‌ده، مثل لبخندهاش، دندون‌هایش، مثل دلش، مثل خیلی جاهای دیگه‌اش.


لازم نیست اتفاق عجیبی بیافتد که‌ بفهمی‌ روی سکه‌ی شانس نیستی. کافی‌ست حس بدبیاری را درونی کنی، بعد خودش می‌آید، حتا از لابه‌لای مکالمه‌ی‌ دو آدم ناشناس. بیشتر آدم‌ها از این می‌ترسند به‌ جایی برسند که‌ بعداً از خودشان بدشان بیاید. آقای حسینی بیشتر از این می‌ترسد که‌ هرگز نتواند به‌ خودش تبریک بگوید.