بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
زندگی
یادم رفت بگم؛ مثل همیشه، انگار تا وقتی مینویسم زندگی جریان داره کنارت. حال که خاک را نفس میکشی غبار را از پنجره پاک کن.
جالب است که بفهمی رازهای دیگران میتواند اتفاقهای زندگی خودت باشد.
آدميزاد فقط يه بار شانس زندگى داره. اگه همان يه بارم ببازه، نمیتونه جبران کنه.
زندگی سرتا پا یک اجباره.
زن بودی. زندگی بودی یا همان تلفظ درستش زَندگی! آن چه که زن میبخشد تو به ما و به خانهی رنجور و غمگین ما بخشیدی.
بدن انسان برای یک عمر زندگی ساخته نشده است.
پدرم در تکثیرِ زندگی مرا به تاراج گذاشت
مادرم گفت: «بعداً دوستش خواهی داشت. دوستی قبل از ازدواج سم است و عشق و عاشقی همهاش حرف.» پدرم گفت: «مرد زندگی است. قدر زن و بچه را میداند.»
با خودم فکر میکنم تا قبل از مردن او، زندگیام چطوری بود که الان این طوری خلوت شده و عاجزم که صبح و شب رو به هم وصل کنم؟ از دست دادن. تمام شدن. مثل بچگیهاش، شکلاتش رو که میخورد، دور لبش رو لیس میزد، انگشتهاش رو لیس میزد و بعد میگفت: «مامان، شکلات شیریام تموم شد.» با حیرت از تموم شدن نمیگفت، براش کاملاً یک امر طبیعی بود.
(بچگی، حیرت، خلوت، دست، زندگی، شب، شکلات، صبح، طبیعی، عاجز، فکر کردن، لب، لیسیدن، مامان، مردن، وصل)
باورم را پاشویه کن | پس از آخرین سیاهسرفهی عاشقی | به من بگو تا کی باید روی عقربههای ساعت | زندگی را سرگردان کنم | و دنبال کنم رفتنهات را؟
من از آمیزشِ با زندگی | آبستن شدهام خودم را.
زنها دوست دارند آينه باشند يا در آينه زندگی كنند. آينه جای رازهای نگفته است.
فقط مرگ است که یک بار اتفاق ميافتد. زندگی فقط به خاطر زنده بودنش تکرار ميشود.
خواب پروانهای بر لبهای تفنگ، روایت مبارزه زنانگی و زیباییست با زمختی جنگ. روایت زندگی زن پرستاریست که در نقش یک زن فعال سیاسی و اجتماعی میکوشد با تلخی و صعوبت جنگ و خاطره جنگ مبارزه کند و از خاکستر آتش خمپارهها، عشق، زیبایی و زندگی را از نو ببیند و برویاند. این داستان روایتی از زندگی آدمهای سرگردان و نومید و مستاصلیست که در دهه شصت میزیستهاند. در میانه جنگ پیر شدهاند و با پایان جنگ در جستجوی هویت خویش سرگشتهاند...
(اجتماعی، تفنگ، جنگ، خاطره، خاکستر، خمپاره، خواب، روایت، زمختی، زنانگی، زندگی، زیبا، سیاسی، عشق، مبارزه، هویت، پایان، پرستار، پروانه، پیر)
همیشه گفتهام دو تا چیز توی زندگی هست که میشود تجربهشان کرد. انگار که داری تلخی زندگی را بازآفرینی میکنی؛ یکی سیگار و آن یکی قهوهی تلخ.تلخ تلخ... آنقدر که به شوری میزند. بازآفرینی زندگی آنطور که هست نه آنطور که وانمودش میکنی یا میخواهیاش.