بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
تن
یه وقتهایی میشه، دون میکله، همین جور که نشستم، بوی تنش میپیچه توی کلهم. انگار هزار تا گاو رو ول کرده باشن توی سینهام. طاقت نمیآرم. نفسزنون میرم تا خونه. از خودم میپرسم : اون هزار تا گاو توی دل یرما هم خودشون رو به در و دیوار میکوبن یا نه؟
راه خروج من | فقط تونلی سنگی بود که از بازوی تو میگذشت و تن مرا | با گردنههای یاسوج اشتباه میگرفت
تو مثل خواب بعد از شکنجه میچسبی به تن
مرا استحکام کار نهایت کار نیست، بدایت کار است، که من عمارت برای جان میکنم و دیگران برای تن.
تا برسيم به چهارراهی که مسیر دبيرستان دخترانه را جدا میکرد، فقط فرصت چهار پنج نگاه بود؛ برقی کوتاه که بايد به لمحهای همهی اشتياق و مهجوری را از تنی منتقل کند به تنی.
(اشتیاق، برق، تن، جدا، دبیرستان، دختر، رسیدن، فرصت، فقط، محجور، مسیر، منتقل، نگاه، چهارراه، کوتاه)
برای همین چیزها بود که میباید رد درد را در جایی دیگر میزدم. تا در مکانی دیگر به غیر از تن آدمی به ملاقاتش میرفتم. مثلاً در مکانی به عین کلام. درد که تنها در نسوج تن آدمی پرسه نمیزند. گاهی هم ساکن اشیاء میگردد. حتی ممکن است در قاب عکسی منزل کند یا حتی در الفاظ یک صدا. باید کلمه بهترین مکان برای سکونت درد باشد که آدمی رنجش را در کلمه مستحیل میکند و بر صفحات کاغذ مینویسد تا درد را دور از خود محبوس کلمات کند. هر کلمه حامل چیزی از او بود، شاید در صحفهی کاغذ زندگی میکرد و من با کلمات، حضورش را کشف میکردم.
آن هستی ناب، که از دستهای تن به نور ریخت، دلبستهی دستهای توست، که عشق را نه پایان، نه انجام، که تقدیر و تسلای زندگانیست
وقتی فاصلهی کمی بین ما بود، لبهایم طوری رفتار میکردند که انگار با کلمه نبود که به او سلام میدادم یا گفتگو میکردم، بلکه با همهی حس وجودم مخاطب او میشدم. و صدایش را نه با گوشها و شنوائیم میشنیدم که انگار با پوست تنم میشنیدم و معنا میکردم
(بین، تن، حس، رفتار، سلام، شنوایی، صدا، فاصله، لب، مخاطب، معنا، وجود، پوست، کلمه، گفتگو، گوش)
به گمانم زمان جسمیتی دارد که همچنانکه ما از روی زمین خدا میگذریم جای پایمان را میگذاریم، حتماً زمان هم پاهای غیرقابل تصوری دارد که وقتی بر تنمان میگذرد رد پایش میماند
از نظر من نویسندگی یک کار بسیار پرزحمت و جانفرساییست. سعی میکنم شانه خالی کنم ولی نمیتوانم به آن تن ندهم. (نقل قول از محمود دولتآبادی)
من پیراهنی دارم که هر چه آن را از تنم بیرون میآورم، باز هم بر تنم میماند.
آن قفس - آن هاشورهای متوالی که تنِ پرنده را راهراه کرده است - سیمای من است که در هیچ آیینهیی دیده نمیشود.
من شیفتهی پدرم هستم. مردی شکستخورده، بیقرار، آرمانخواه، طردشده و انزواطلب. مردی که تو این جامعهی شلوغ و از هم گسیخته، هیچ وقت نتونست راه درست زندگیاش رو پیدا کنه اما به کسالت زندگی شهری هم تن نداد.
(آرمان، انزوا، بیقرار، تن، جامعه، درست، راه، زندگی، شلوغ، شکست، شیفته، طرد، مرد، پدر، کسالت، گسیخته)
هر وقت با او جمع میشدم همهی تنم سرجایش بود فقط نمیدانم سرم کجا بود. سر او برای هردوتایمان کافی بود، به خصوص وقتی که گیسوانش را روی گردنم میانداخت.
باد معمولاً اول کلاهم را میبرد بعد سرم را. نمیدانم اینجا چه میکارند که تن ندارم و شالگردنم در هوا بازی میکند.
- 1
- 2