بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
شهر
من ناتوان میشوم، بازنده و بی هیچ میلی، هیچ آرزویی، تنها تصور رفتن به جادهی بزرگ، به شهر به جستجوی مردی رفتن و فردا بازگشتن.
(آرزو، شهر، فردا، مرد، میل، ناتوان، هیچ)
این شهر | پشت رفتن تو | توی چشم من ضد نور میشود
داره يه رمان مىنويسه دربارهی يه مردى كه زن و سه تا بچهاش رو ترك مىكنه و مىره اون ور شهر تنها زندگی كنه تا يه رمان بنويسه دربارهی يه مردى كه زن و سه تا بچهاش رو ترک مىكنه...
آيا وقتی همه شهر داره آتیش مىگيره بايد يه قنارى رو نجات داد؟
انسان شهرش را عوض میکند، کشورش را عوض میکند و کابوسها را نه.
سالها که از مرگ کسی بگذرد دیگر هیچکس گریه نمیکند و طوری از گذشته صحبت میکنند انگار در سفر است، انگار که در شهر ناشناسی است که امکان ارتباط با آنجا نیست. در واقع اندوه دُمش را میگذارد روی کولش و میرود.
هر چقدر تمدن پیشرفت کند، سرعت آدمها هم بیشتر میشود. برای باور این مسئله کافیست نگاهی بیندازید به راه رفتن شهروندان تهرانی. و مقایسهشان کنید با شهروندان دیگر شهرها.
تهران شهر بدیست برای عاشق شدن. حتی اگر هر چهارشنبه عشقت را ببینی و بدانی از کدام ایستگاه اتوبوس به کدام ایستگاه مترو میرسد.
وقتی در شهر زندگی میکنیم، نمیتوانیم برای این آدمها چیزی برای خواندنشان ننویسیم یا برایشان طرح یک خانه نکشیم. این را همیشه وقتی از دستش پر خشم میشدم میگفتی تا آرامم کنی.
میدانم در چه سرزمینی و در چه شهری زن شدی. میدانم هر بار دلم خواسته موهای بلند و زیبایت را بر زمینهی خاکستری شهر داراب ببینم تا تو رنگ بپاشی بر این شهر، نشده است، ندیدهام.
گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد.
وقتی زن گرفتم میتواند از پنجرهی دود گرفتهی خانه به سوت ممتد و بلند کشتیها گوش کند و بخار شیری رنگشان را ببیند که به طرف ابرهای بزرگ میروند. به زنم یاد خواهم داد که شهر بزرگ ابر بزرگ میخواهد.
(ابر، بخار، بزرگ، بلند، خانه، دود، رنگ، زن، سوت، شهر، ممتد، پنجره، کشتی، گوش)