بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
روز
کبوترها از او نمیترسیدند. پهلو به پهلویش دانه میچیدند و او همیشه فکر میکرد چقدر دوست داشتن پرندهها زیباست. یک روز پسرکی با تیر او را هم کشت.
مرد شدن یعنی همین ! یعنی یه روز روبروی پدرت وایسی و تو چشمهاش نگاه کنی.
روزی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند، نه این که یک تیغ بردارد رگش را بزند، نه! قید احساساتش را میزند.
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. روز و شب دارد. روشنی دارد، تاریکی دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام میشود بهار میآید...
(باقی، بهار، تاریک، تمام، روز، روزگار، روشن، زمستان، شب، قرار، همیشه، کم)
گیریم تا آخر عمر تنها بمانی و شریکی برای زندگیت پیدا نکنی! تحمل این موضوع، بسیار آسانتر از آنست که شب و روز با کسی سر و کار داشته باشی، که حتی یکی از هزاران حرف تو را نمیفهمد!
یک روز فردی قدم به زندگیتان خواهد گذاشت... و شما را متوجه خواهد کرد که چرا هرگز با هیچکس دیگری دوام نیاوردید!
ما روز به روز در یک خانهی پنجاه متری با گذرِ زمان از هم دورتر میشدیم و هر روز بیشتر احساسِ تنگی میکردیم.
آنروزها همه کنارِ هم بودند | آنروزها اسکایپ نمیدانستم یعنی چه؟
حالا تو بگو چه کنیم آقای مَسیحبنِ لَمیَلِد وَلَم یولَد؟ | چه کنیم ناشعر هم بیناشر باید روزی تمام شود | چه باخدا | چه ناخدا
هرکی دنبال عشق بره، با سر میخوره زمین. نمیبینی پدرت به چه روزی افتاده؟ پدرعشق بسوزه که پدر همه رو سوزوند.
بعدها فهمیدم وقتی مرگ در دو قدمی است آدم درستتر لبخند میزند. انگار میفهمد باید لبخند بزند این روزهای معدود باقیمانده را.
امروز اولين روز جنگ است | تقويم كوچكی از جيب بيرون آوردهام: ضربدری میکشم بر همهی تولدهايم.
اونا مثل ما نديدهن پيكان مچاله شدهی بابا رو از موج انفجار و آسمونی كه نصف شب، مثل روز روشن میشد از نعرهی ضدهوائيا. اونا كی از ترس مرگ تو خودشون شاشيدهن؟
(آسمون، بابا، ترس، روز، روشن، شاشیدن، شب، مرگ، موج، ندیدن، نصف، نعره، پیکان)
این روزها را دوست ندارم | بوی مرگ میدهد | بوی ماهیهای مرده | بوی پرِ کلاغِ ماهیدرچنگال | نشسته بر دیوار همیشگی
شب چه به روزمان آورده | كه از سايهمان هم میترسيم