بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
خود
وقتی میبینم دیگر کسی انتظار مرا نمیکشد، وقتی نیاز کسی را به خودم، نه به همسر بودنم، نه به مادر بودنم، نمیبینم، یکهو انگار در برابر چشمهای گشاد خودم و دیگران گم میشوم. درست مثل روزهای کودکی که هر بعداز ظهر، میان کاههای زیرشیروانی انبار گم میشدم و هیچ کس، هیچ کس، دنبالم نمیگشت.
(انتظار، برابر، خود، درست، دیگران، روز، شیروانی، مادر، نیاز، همسر، هیچکس، چشم، کاه، کسی، کم، کودکی، گشاد، گم)
اشتباه بیاندیشید، لطفاً، اما خودتان بیاندیشید...!
سالها قدرتی در خود دارند که با گذشتنشان معلوم میشد. و من توانم را دارم که سخت در برابر گذر سالها، نامعلوم کاسته میشود.
بچه که بودم، فقط یک داستان بود که هر شب برایم تعریف میکرد؛ داستان بچهای که حرف مادرش را گوش نمیکرد و خدا مادرش را با خودش میبرد.
نمیدانم خدا وقتی قصد کرد بندههایش را برای حمالی خلق کند، به این فکر کرد که هر کدام به چه دردی میخورند، یا نه او هم مثل من غروب جمعهای دلش گرفت و حوصلهاش از خودش سر رفت و گفت: «حالا خلق میکنم، بعد خودش یه پخی میشه!»
گاهی زندگی کردن بیشتر از تیر زدن به خود دل و جرات میخواهد!
هر کسی که ساختن زندان انفرادی به کلهش زده، آدم جالبی بوده و خوب میدانسته با آدمها چطور بازی کند. یعنی درستتر آن است که بگویم میدانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل خودش را بیاورد.
هیچ غم و شادیای کامل نیست | داخلِ هر کدامشان پر از جاهای خالیست که نه با غم پُر شدهاست و نه با شادی | خودمان باید آنرا پر کنیم | ترجیحاً باید با شادی آن را پُر کنیم | حتی اگر پاسخِ غلطی باشد.
فردا قرار بود که همهی اتفاقها دوباره تکرار شوند؛ با تمام جزئيات. کارگردان بر جزئيات و درد عروسک نقش اول اصرار داشت. تا آخر نمايش، حتی اسمش را هم به تماشاچی نمیگفت. ديگر نمیتوانستم به اين شغل ادامه دهم. عذاب دادن يک مشت عروسک بيچاره که هيچ ارادهای از خودشان نداشتند.
(آخر، اتفاق، اراده، اسم، اصرار، اول، تماشاچی، تمام، تکرار، جزئیات، خود، دوباره، شغل، عذاب، عروسک، فردا، قرار، نتوانستن، نمایش، کارگردان)
برای زنده ماندن در این جامعه باید واقعبین بود. همه چیز را همانطور که مردم میبینند باید دید. برای اینکه بشود با آنها حرف زد باید با ادبیات خودشان با آنها حرف زد.
نویسنده در انتهای داستان نشان میدهد که جامعه به هر سویی که میرود همه را با خود میبرد. این جریان روشنفکر و عامی نمیشناسد.
لازم نیست اتفاق عجیبی بیافتد که بفهمی روی سکهی شانس نیستی. کافیست حس بدبیاری را درونی کنی، بعد خودش میآید، حتا از لابهلای مکالمهی دو آدم ناشناس. بیشتر آدمها از این میترسند به جایی برسند که بعداً از خودشان بدشان بیاید. آقای حسینی بیشتر از این میترسد که هرگز نتواند به خودش تبریک بگوید.
(آدم، اتفاق، بد، بدبیاری، تبریک، ترسیدن، خود، درونی، سکه، شانس، عجیب، لازم، مکالمه، ناشناس، هرگز، کافی)
- 1
- 2