بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
صدا
صدای پاها، حرفها، حتی نفسها رو میشنوم. حتی راه رفتن حشرات توی دیوار و مخصوصاً توی تاریکی. چند وقته که همهی صداهای این ساختمون از گوش من رد میشن...
(تاریکی، حرف، حشرات، دیوار، راه، ساختمان، شنیدن، صدا، نفس، همه، پا، گوش)
صدای شکستن... میشکند اَنار...میجهد خون اَنار...حبّههای سرخ میچرخند در هوا... مینشینند حبّهها... مینشیند خون اَنار... بستر گلگون... حریر پیراهن گلگون... حبّهها مانده روی بستری سپید...سرخ... سرخ... سرخ... بادی خاموش میکند روشنایی شمعها...
(باد، بادی، بستر، حریر، خون، روشنایی، سرخ، شمع، شکستن، صدا، ماندن، مانده، گلگون)
حرکاتش را به یاد میآری، صدایش را، رقصیدنش را، هر چند پیوسته به خود میگویی که او آن جا نبوده.
اینجا | تنها صدایی که میآید | نوازش است
اگه کسى توى خیابون صدات زد سرت رو برنگردون... ممکنه هزار نفر دیگه هم اسمشون شبیه اسم تو باشه.
(اسم، خیابان، خیابون، دیگر، دیگه، سر، شبیه، صدا، ممکن، نفر، هزار، کسی)
لطفاً مرا ببوس | میخواهم با صدای بلند | شیهه بِکِشَم.
پنجرهی اتاقخواب را بسته بودیم تا صدای نفسنفس پیوسته و نالههای خوش هماغوشی بیرون نرود. بعد، تا ملكتاج پنجره را بازکرد، اتاق پر شد از بوی محبوبههای شب كه بی صبرانه پشت شیشه منتظر بود تا اجازهی ورود پیدا کند.
(اتاق، اجازه، بسته، بو، بیرون، خوش، شب، شیشه، صبر، صدا، محبوبه، منتظر، ناله، نفس، ورود، پشت، پنجره، پیدا، پیوسته)
و هنگامی كه من فریاد مىزنم و گریه مىكنم، خانه خالىست. هیچکس صداى مرا نمىشنود. و دنیا همين خانهی خالىست كه در آن وقتى صدا مىزنيم هیچکس پاسخ نمىدهد.
(خالی، خانه، دنیا، شنیدن، صدا، فریاد، همین، هنگامی، هیچکس، پاسخ، گریه)
راستش، اگر زندهام هنوز، اگر گهگاه به نظر میرسد که حتا پُرم از جنبشِ حيات، فقط و فقط مال بیجربزهگیست. میدانم کسی که تا اين سن خودش را نکشته بعد از اين هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سيگار؛ با بینظمی در خواب و خوراک؛ با هر چيز که بکشد اما در درازای ايام؛ در مرگ بیصدا.
(افراط، ایام، بقا، جنبش، جنبشِ، حیات، خواب، خودکشی، خوراک، دانستن، روزمره، زنده، سن، سیگار، صدا، فقط، قناعت، مرگ، نابود، نظم، نکشتن، همین، هنوز، کشتن)
سهتار، ساز اختناق است، ویولون ساز دموکراسی. از بس صداش لاجون است؛ بغض فروخورده است انگار؛ طنين مخفی ترس و شيدايی. میگويند يک نفر شنونده برايش کم است، دو نفر زياد.
(اختناق، بغض، تار، ترس، دموکراسی، زیاد، ساز، سهتار، شیدا، شیدایی، صدا، طنين، مخفی، نفر، ویولون، کم، گفتن)
برای همین چیزها بود که میباید رد درد را در جایی دیگر میزدم. تا در مکانی دیگر به غیر از تن آدمی به ملاقاتش میرفتم. مثلاً در مکانی به عین کلام. درد که تنها در نسوج تن آدمی پرسه نمیزند. گاهی هم ساکن اشیاء میگردد. حتی ممکن است در قاب عکسی منزل کند یا حتی در الفاظ یک صدا. باید کلمه بهترین مکان برای سکونت درد باشد که آدمی رنجش را در کلمه مستحیل میکند و بر صفحات کاغذ مینویسد تا درد را دور از خود محبوس کلمات کند. هر کلمه حامل چیزی از او بود، شاید در صحفهی کاغذ زندگی میکرد و من با کلمات، حضورش را کشف میکردم.
ستون | هر چند استوار | خانه | سرانجام فرو میریزد | صداها | سرانجام به سکوت ختم میشوند | و سایهها | به درون اشیا باز میگردند
مادر در جملات پدر، زنی مینماید که باید با یکی از اشیای کابوسهای پدر درهم آمیزد و پدر، صدای نالهی شهوانیاش را بشنود. برای همین چیزهاست که پدر، مرا حاصل تجاوز آن کلمهی مشئوم به مادر میداند.
عشق، یعنی چشمهای من صدای توست
وقتی فاصلهی کمی بین ما بود، لبهایم طوری رفتار میکردند که انگار با کلمه نبود که به او سلام میدادم یا گفتگو میکردم، بلکه با همهی حس وجودم مخاطب او میشدم. و صدایش را نه با گوشها و شنوائیم میشنیدم که انگار با پوست تنم میشنیدم و معنا میکردم
(بین، تن، حس، رفتار، سلام، شنوایی، صدا، فاصله، لب، مخاطب، معنا، وجود، پوست، کلمه، گفتگو، گوش)
- 1
- 2