ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

صدا

صدای شکستن... می‌شکند اَنار...می‌جهد خون اَنار...حبّه‌های سرخ می‌چرخند در هوا... می‌نشینند حبّه‌ها... می‌نشیند خون اَنار... بستر گلگون... حریر پیراهن گلگون... حبّه‌ها مانده روی بستری سپید...سرخ... سرخ... سرخ... بادی خاموش می‌کند روشنایی شمع‌ها...


پنجره‌ی‌ اتاق‌خواب‌ را بسته‌ بودیم‌ تا‌ صدای‌ نفس‌نفس‌ پیوسته‌ و ناله‌های‌ خوش هماغوشی‌ بیرون نرود. بعد، تا ملكتاج‌ پنجره را بازکرد، اتاق پر شد از بو‌ی محبوبه‌های‌ شب كه‌ بی صبرانه پشت شیشه منتظر بود تا اجازه‌ی ورود پیدا کند.


و هنگامی كه من فریاد مى‏‌زنم و گریه مى‏‌كنم، خانه خالى‏‌ست. هیچکس صداى مرا نمى‏‌شنود. و دنیا همين خانه‌ی خالى‏‌ست كه در آن‏ وقتى صدا مى‏‌زنيم هیچکس پاسخ نمى‏‌دهد.


راستش، اگر زنده‌ام هنوز، اگر گه‌گاه به نظر می‌رسد که حتا پُرم از جنبشِ حيات، فقط و فقط مال بی‌جربزه‌گی‌ست. می‌دانم کسی که تا اين سن خودش را نکشته بعد از اين هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سيگار؛ با بی‌نظمی در خواب و خوراک؛ با هر چيز که بکشد اما در درازای ايام؛ در مرگ بی‌صدا.  


سه‌تار، ساز اختناق است، ویولون ساز دموکراسی. از بس صداش لاجون است؛ بغض فروخورده است انگار؛ طنين مخفی ترس و شيدايی‌. می‌گويند يک نفر شنونده برايش کم است، دو نفر زياد.


برای همین چیزها بود که می‌باید رد درد را در جایی دیگر می‌زدم. تا در مکانی دیگر به غیر از تن آدمی به ملاقاتش می‌رفتم. مثلاً در مکانی به عین کلام. درد که تنها در نسوج تن آدمی پرسه نمی‌زند. گاهی هم ساکن اشیاء می‌گردد. حتی ممکن است در قاب عکسی منزل کند یا حتی در الفاظ یک صدا. باید کلمه بهترین مکان برای سکونت درد باشد که آدمی رنجش را در کلمه مستحیل می‌کند و بر صفحات کاغذ می‌نویسد تا درد را دور از خود محبوس کلمات کند. هر کلمه حامل چیزی از او بود، شاید در صحفه‌ی کاغذ زندگی می‌کرد و من با کلمات، حضورش را کشف می‌کردم.


مادر در جملات پدر، زنی می‌نماید که باید با یکی از اشیای کابوس‌های پدر درهم آمیزد و پدر، صدای ناله‌ی شهوانی‌اش را بشنود. برای همین چیزهاست که پدر، مرا حاصل تجاوز آن کلمه‌ی مشئوم به مادر می‌داند.


    وقتی فاصله‌ی کمی بین ما بود، لب‌هایم طوری رفتار می‌کردند که انگار با کلمه نبود که به او سلام می‌دادم یا گفتگو می‌کردم، بلکه با همه‌ی حس وجودم مخاطب او می‌شدم. و صدایش را نه با گوش‌ها و شنوائیم می‌شنیدم که انگار با پوست تنم می‌شنیدم و معنا می‌کردم